نقطه...
وقتی وجود خدا "باورت" بشه ...
خدا یه نقطه میزاره زیر باورت و "یاورت" میشه ...
وقتی وجود خدا "باورت" بشه ...
خدا یه نقطه میزاره زیر باورت و "یاورت" میشه ...


غصه های زندگی ات را با قاف بنویس؛
تا هرگز باورشان نکنی ...!


باور کن هیچ چیزی در این دنیا ارزشی بالاتر از این ندارد!
![]()
همیشه در زندگیت جوری زندگی کن که
"ای کاش"
تکیه کلام پیریت نشود

سلام ای مشرق نورانی عشق
سلام ای زیبای هشتم عشق
سلام ای تک ستاره آسمان ها و زمین
همه زندگيم " درد" است؛ درد...
نمي دانم عظمت اين كلمه را درك مي كني يا نه؟
وقتي مي گويم درد،
تو به دردي فكر نكن كه جسم انسان ممكن است از يك بيماري شديد بكشد...
نه؛ روحم درد مي كند...

کمی دروغ بگو پینیکیو......
دروغ های تو قابل تحمل ترند....
به خاطر کودکی بود و شیطنت...
به خاطر این بود که دنیای آدمها را تجربه نکرده بودی،
که ببینی یک دروغ چه ها میکند....
اینجا آدمها دروغشان به بهای یک زندگی تمام میشود
به بهای یک دل شکستن...
اینجا دروغ ها باعث مرگ عشق و اعتماد میشود...
اینجا ادمها دروغ های شاخ دار میگویند
بعد دماغ دراز خود را جراحی پلاستیک میکنند...


سفیدی برف را برای روحت
سرخی انار را برای قلبت
شیرینی هندوانه را برای لحظه هایت
و بلندی یلدا را برای زندگی قشنگت آرزومندم …
یلدا مبارک
دنياي عجيبي شده است . . .
برای دروغهامان
خدا را قسم ميخوريم ،
و به حرف راست که ميرسيم ؛
مي شود جان ِ تــو . . .

قربون خدا برم که با این همه فراز و نشیب
اقتصادی این مملکت هنوزم با همون سکه های 25 تومنی
70بلارا رفع می کنه. . .
حالم خیلی گرفته ست
بعضی وقتا لازمه یکی درکت کنه
ولی
هیچ وقت نمیکنه
دینت را حفظ کن...
هم رنگ جماعت شدن به چه قیمتی؟؟؟

انگشتانم که لای ورق های دیوان حافظ می رود
حجابی که شبکه های ماهواره ای با مهربانی
به جوانان ما هدیه داده اند را، نمیشه با خشونت تغییرش داد.
این مهربانیست که در دل ها ماندگار خواهد بود...

برگرد که بر بهار ما می خندند...
یک عده به انتظار ما می خندند...

اینهــا رفتند برای دفاع از نامــوس
عــده ای در خیابان میروند برای شکــار نامــوس . . .
![]()
به یه جمله اعتقاد داشتم و دارم.دوست دارم اون جمله رو بدونید...
یوسف میدانست تمام درها بسته هستند...
اما به خاطر خدا به سوی درهای بسته دوید و تمام درها به رویش باز شد...
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته بود...
تو با اعتماد به خدا به سوی درهای بسته بدو...
چون خدای تو و یوسف یکیست...

به فکر نمازت باش ...
مثل شارژ موبایلت!
با صدای اذان بلند شو ...
مثل صدای آلارم موبایلت !
از انگشتانت برای ذکر استفاده کن ...
مثل صفحه کلیک موبایلت !
قرآن را همیشه بخوان ...
مثل پیام های موبایلت !
دوستان ادامه داستان در ادامه مطلب
هـمـیـشـه امـیدت بـه صـاحـب ایـن خـونـه بـاشـه...
- مامان یه چیزی بپرسم ؟
زن کتابچه ی سفید را بست ، آنرا روی میز گذاشت : بپرس عزیزم
- مامان خـــدا زرده ؟
زن سرش را جلو برد : چطور ؟
- آخه امروز نسرین سر کلاس گفت خــدا زرده
خب تو بهش چی گفتی ؟
- من بهش گفتم خــدا زرد نیست سفیده
- مکثی کرد ، مامان خــدا سفیده مگه نه ؟
زن چشم بست وسعی کرد آنچه دخترش گفته بود
در ذهن مجسم کند اما هجوم رنگهای مختلف به او اجازه نداد
چشم باز کرد : دخترم نمیدونم تو چطور فهمیدی خــدا سفیده ؟
دخترک چشم روی هم گذاشت ، دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت :
آخه هر وقت تو سیاهی به خــدا فکر میکنم یه نقطه سفید پیدا میشه
یادمان باشد؛ از کنار شیری که چکه می کند
و چراغی که بی فایده روشن است،
به سادگی عبور نکنیم
همیشه قدر داشته هایمان را بدانیم، شاید داشته های ما آرزوی دیگران باشد.